سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عشقولانه،رومانتیک، هم نفس بی نفس، فرشته کوچولو

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را می شناسم

 

نظرتو بگو


نوشته شده در شنبه 91/7/15ساعت 4:8 عصر توسط فرشته امید نظرات ( ) | |


برای تو مینویسم... برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست... برای تویی که قلبم منزلگه عـــشـــق توست ... برای تویی که احسا سم از آن وجود نازنین توست ... برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد... برای تویی که چشمانم همیشه به راه تو دوخته است... برای تویی که مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاک خود کردی... برای تویی که وجودم را محو وجود نازنین خود کردی... برای تویی که هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است... ... تویی که سـکوتـت سخت ترین شکنجه برای من است برای تویی که قلبت پـا ک است ... برای تویی که در عشق ، قـلبت چه بی باک است... برای تویی که عـشقت معنای بودنم است... برای تویی که غمهایت معنای سوختنم است... برای تویی که آرزوهایت آرزویم است...

بیا تا قصه نیمه تمام عشق را با شیرینی به پایان برسانیم برگرد تا قصه من و تو پایانش تلخ و غم انگیز نباشددلم برای لحظه های دیدار با تو تنگ شده چه عاشقانه نگاهم می کردی و حرف می زدی چرا رفتی از کنارم؟تو رفتی و من تنهای تنها در این دنیای بی محبت با چند خاطره ماندم برگرد تا دوباره آن خاطره های شیرین باهم بودن تکرار شوددلم بد جور برای تو برای حرف هایت تنگ صدای خنده هایت تنگ شده با آمدنت من را دوباره زنده کن واحساس را دوباره در وجودم شعله ور کن تا عاشقانه تر از همیشه از تو آن عشق پاکت بنویسم


نوشته شده در دوشنبه 91/7/10ساعت 3:10 عصر توسط فرشته امید نظرات ( ) | |

 

شب عروسیه،آخر شبه،خیلی سر و صدا هست.می گن عروس رفته تو اتاق

لباسهاشو عوض کنه هرچی منتظر شدن بر نگشته،در را هم قفل کرده.داماد

سراسیمه پشت درراه میره ،از نگرانی وناراحتی دیوونه می شه.مامان بابای

دختره پشت در داد می زنند:مریم،دخترم در رو باز کن.مریم جان سالمی؟؟؟

آخرش داماد طاقت نمیاره و با هر مصیبتی شده دررومیشکنه و میرن تو.مریم

ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده.لباس قشنگ عروسیش با

خون یکی شده،ولی رو لباش خنده!همه مات و مبهوت دارن به این صحنه نگاه

می کنن.کناردست مریم یه کاغذ هست،یه کاغذی که با خون یکی شده.بابای

مریم میره جلو،هنوزم چیزی رو که می بینه باورنمی کنه،با دستایی لرزون

کاغذ روبرمیداره،بازش می کنه ومیخونه:سلام عزیزم.دارم برات نامه

مینویسم.آخرین نامه ی زندگیمو.کاش منوتوولباس عروسی می دیدی.مگه

نه اینکه همیشه آرزوت همین بود!؟ علی جان دارم میرم.دارم میرم که بدونی

تا آخرش روحرفام ایستادم.می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.دیدی

بهت گفتم بازم باهم حرف میزنیم.ولی کاش من حرفای تورامیشنیدم.دارم میرم

چون قسم خوردم،تو هم خوردی یادته!؟ گفتم یا تو یا مرگ،تو هم گفتی،یادته!؟

علی تو اینجا نیستی،من تو لباس عروسم ولی تو کجایی!؟ داماد قلبم تویی،چرا

کنارم نمیایی!؟کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو

با خون رگش رنگ می کنه.کاش بودی و می دیدی مریمت داره میره که بهت

ثابت کنه دوستت داشت .حالا که چشمام دارن سیاهی میرند،حالا که همه بدنم

داره می لرزه،همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره.روزی که

نگاهم تو نگاهت گره خورد،یادته!؟روزی که دلامون لرزید،یادته!؟روزای

خوب عاشقیمون،یادته!؟نقشه های آیندمون،یادته؟علی من یادمه،یادمه چطور

بزرگترهامون،همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون

گذاشتند.یادمه روزی که بابات ازخونه پرتت کرد بیرون که اگه دوسش داری

تنهابروسراغش.یادمه روزی که بابام خوابوند زیرگوشت که دیگه حق نداری

اسمشو بیاری.یادته اون روزچقدرگریه کردم،تو اشکامو پاک کردی وگفتی

گریه می کنی چشمات قشنگترمیشه!میگفتی که من بخندم.علی حالا بیا ببین

چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم.هنوز یادمه بابات فرستادت

شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیفته ولی نمی دونست عشق تو،تو قلب

منه نه تو چشمام.روزی که بابام ما رو از شهر و دیار آواره کرد چون من دل

به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی

نمیدونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه توودستات.دارم به قولم عمل میکنم.

هنوزم روحرفم هستم یا تو یا مرگ.پاموازاین اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو

نیستم دیگه تو رو ندارم.نمی تونم ببینم به جای دستهای گرم تو،دستای یخ زده ی

غریبه ای تودستام باشه.همین جا تمومش میکنم.واسه مردن دیگه ازبابام اجازه

نمی خوام.وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس

عروس چقدر بهم میان!عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم.دلم برات خیلی تنگ شده.

می خوام ببینمت.دستم می لرزه.طرح چشمات پیشه رومه.دستمو بگیر.منم

باهات میام پدر مریم نامه تو دستشه،کمرش شکست،بالای سر جنازه ی دختر

قشنگش ایستاده و گریه می کنه.سرشو برگردوند که به جمعیت بهت زده و

داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهارچوب در یه

قامت آشنا می بینه.آره پدر علی بود،اونم یه نامه تو دستشه،چشماش قرمزه،

صورتش با اشک یکی شده بود.نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد،نگاهی که

خیلی حرفا توش بود.هر دو سکوت کردند و به هم نگاه کردند،سکوتی که

فریاد دردهاشون بود.پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست

مریم،اومده بود که بگه:پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود.حالا

همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده.حالا دیگه دو تا

قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده

از یه داماد نگون بخت!مابقی هرچی مونده گذره زمانه و آینده و باز هم

اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند . . .

 


نوشته شده در دوشنبه 91/7/10ساعت 3:7 عصر توسط فرشته امید نظرات ( ) | |

 

شب عروسیه،آخر شبه،خیلی سر و صدا هست.می گن عروس رفته تو اتاق

لباسهاشو عوض کنه هرچی منتظر شدن بر نگشته،در را هم قفل کرده.داماد

سراسیمه پشت درراه میره ،از نگرانی وناراحتی دیوونه می شه.مامان بابای

دختره پشت در داد می زنند:مریم،دخترم در رو باز کن.مریم جان سالمی؟؟؟

آخرش داماد طاقت نمیاره و با هر مصیبتی شده دررومیشکنه و میرن تو.مریم

ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده.لباس قشنگ عروسیش با

خون یکی شده،ولی رو لباش خنده!همه مات و مبهوت دارن به این صحنه نگاه

می کنن.کناردست مریم یه کاغذ هست،یه کاغذی که با خون یکی شده.بابای

مریم میره جلو،هنوزم چیزی رو که می بینه باورنمی کنه،با دستایی لرزون

کاغذ روبرمیداره،بازش می کنه ومیخونه:سلام عزیزم.دارم برات نامه

مینویسم.آخرین نامه ی زندگیمو.کاش منوتوولباس عروسی می دیدی.مگه

نه اینکه همیشه آرزوت همین بود!؟ علی جان دارم میرم.دارم میرم که بدونی

تا آخرش روحرفام ایستادم.می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.دیدی

بهت گفتم بازم باهم حرف میزنیم.ولی کاش من حرفای تورامیشنیدم.دارم میرم

چون قسم خوردم،تو هم خوردی یادته!؟ گفتم یا تو یا مرگ،تو هم گفتی،یادته!؟

علی تو اینجا نیستی،من تو لباس عروسم ولی تو کجایی!؟ داماد قلبم تویی،چرا

کنارم نمیایی!؟کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو

با خون رگش رنگ می کنه.کاش بودی و می دیدی مریمت داره میره که بهت

ثابت کنه دوستت داشت .حالا که چشمام دارن سیاهی میرند،حالا که همه بدنم

داره می لرزه،همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره.روزی که

نگاهم تو نگاهت گره خورد،یادته!؟روزی که دلامون لرزید،یادته!؟روزای

خوب عاشقیمون،یادته!؟نقشه های آیندمون،یادته؟علی من یادمه،یادمه چطور

بزرگترهامون،همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون

گذاشتند.یادمه روزی که بابات ازخونه پرتت کرد بیرون که اگه دوسش داری

تنهابروسراغش.یادمه روزی که بابام خوابوند زیرگوشت که دیگه حق نداری

اسمشو بیاری.یادته اون روزچقدرگریه کردم،تو اشکامو پاک کردی وگفتی

گریه می کنی چشمات قشنگترمیشه!میگفتی که من بخندم.علی حالا بیا ببین

چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم.هنوز یادمه بابات فرستادت

شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیفته ولی نمی دونست عشق تو،تو قلب

منه نه تو چشمام.روزی که بابام ما رو از شهر و دیار آواره کرد چون من دل

به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی

نمیدونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه توودستات.دارم به قولم عمل میکنم.

هنوزم روحرفم هستم یا تو یا مرگ.پاموازاین اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو

نیستم دیگه تو رو ندارم.نمی تونم ببینم به جای دستهای گرم تو،دستای یخ زده ی

غریبه ای تودستام باشه.همین جا تمومش میکنم.واسه مردن دیگه ازبابام اجازه

نمی خوام.وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس

عروس چقدر بهم میان!عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم.دلم برات خیلی تنگ شده.

می خوام ببینمت.دستم می لرزه.طرح چشمات پیشه رومه.دستمو بگیر.منم

باهات میام پدر مریم نامه تو دستشه،کمرش شکست،بالای سر جنازه ی دختر

قشنگش ایستاده و گریه می کنه.سرشو برگردوند که به جمعیت بهت زده و

داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهارچوب در یه

قامت آشنا می بینه.آره پدر علی بود،اونم یه نامه تو دستشه،چشماش قرمزه،

صورتش با اشک یکی شده بود.نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد،نگاهی که

خیلی حرفا توش بود.هر دو سکوت کردند و به هم نگاه کردند،سکوتی که

فریاد دردهاشون بود.پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست

مریم،اومده بود که بگه:پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود.حالا

همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده.حالا دیگه دو تا

قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده

از یه داماد نگون بخت!مابقی هرچی مونده گذره زمانه و آینده و باز هم

اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند . . .

 


نوشته شده در دوشنبه 91/7/10ساعت 3:7 عصر توسط فرشته امید نظرات ( ) | |

هر شب
وقتی که آخرین عابر هم
از کوچه پس کوچه های شهر
به خانه می خزد
و آخرین چراغ هم خاموش می شود
یاد تو
زیر پوست تنم
جوانه می زند
و خاطرت مرا
سر سبز می کند
چنان بی تاب می شوم
که دلم
برای لحظه ای دیدار
بی صبر و بی قرار
گوش کن
تیک تاک ساعت
آمدن و رفتن ثانیه ها را خبر می دهد
چه بی درنگ می ایند
و چه پر شتاب می روند
می ایند
تا آهسته آهسته مرا از تو دور تر سازند
و می روند
تا ذره ذره
گرمی این آتش افتاده به جانم را
با خود ببرند
چه خیال باطلی
چه سعی بیهوده ای
از این همه کوشش بی حاصل
چرا خسته نمی شوند؟
یادت همیشه سبز

 


نوشته شده در شنبه 91/7/8ساعت 5:53 عصر توسط فرشته امید نظرات ( ) | |

میروی و من فقط نگاهت میکنم

                     تعجب نکن....

                                     تعجب نکن که چرا گریه نمی کنم

                      بی تو.....

                                  بی تو یک عمر فرصت برای گریستن دارم

                      اما....

                                 اما برای تماشای تو همین یک لحظه باقیست...


نوشته شده در دوشنبه 91/7/3ساعت 6:4 عصر توسط فرشته امید نظرات ( ) | |

 

 قول بده که خواهی آمد

              اما هرگز نیا

                               اگر بیایی

                                           همه چیز خراب میشود

         دیگر نمیتوانم

                  اینگونه با اشتیاق

                               به دریا و جاده خیره شوم

             من خو کرده ام

                               به این انتظار

                                           به این پرسه زدن ها

                                                               در اسکله و ایستگاه

                      اگر بیایی

                                   من چشم به راه چه کسی بمانم؟
 


نوشته شده در دوشنبه 91/7/3ساعت 6:3 عصر توسط فرشته امید نظرات ( ) | |

سلام نفسم خوبی دلم برات تنگیده چرا نمیای برام بنویسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دوستتتتتتتتتتتتتتتتتت دارم


نوشته شده در شنبه 91/7/1ساعت 6:18 عصر توسط فرشته امید نظرات ( ) | |

سلام بچه ها سال تحصیلی جدیدبه همتون تبریک میگم.امیدوارم همتون موفق باشین البته اونایی که میرن مدرسه


نوشته شده در شنبه 91/7/1ساعت 6:15 عصر توسط فرشته امید نظرات ( ) | |

 

یه لحظه احساس کردم که چه‌قدددددددددددددددددر دوستت دارم و به اندازه‌ی همون دوست داشتن دلم برات تنگ شده برای بودنت .

 
نیستی ، اما همیشه هستی. چه حس خوبی. آیا هیچکس دیگه‌ای هم میتونه این قدرت بودن تورو داشته باشه در نبودن؟
 
 
همیشگی ترین من! دوستت دارم.همیشه باش

 

 


نوشته شده در جمعه 91/6/31ساعت 3:35 عصر توسط فرشته امید نظرات ( ) | |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ



کوچه قشقایی - آژانس مسافرتی - فال انبیاء | تازیانه - اخبار روز - آگهی رایگان - مطالب جدید - گویا آی تی - تک تمپ - اخبار روز - گرافیک - وبلاگ